فرق بین جهنم و بهشت؟؟؟؟
(yashasin)
یك
روز خانم مسنی با یك كیف پر از پول به یكی از شعب بزرگترین بانك كانادا
مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح كرد . سپس به رئیس
شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانك را ملاقات كند . و
طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی كه سپرده گذاری كرده بود ، تقاضای او مورد
پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانك برای آن خانم ترتیب
داده شد .
پیرزن
در روز تعیین شده به ساختمان مركزی بانك رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی
شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت كه آن دو سرگرم گپ
زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنكه صحبت به حساب بانكی پیرزن رسید
و مدیر عامل با كنجكاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست آیا به
تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن
به سرگرمی مورد علاقه ام كه همانا شرط بندی است ، پس انداز كرده ام .
پیرزن ادامه داد و از آنجائی كه این كار برای من به عادت بدل شده است ،
مایلم از این فرصت استفاده كنم و شرط ببندم كه شما شكم دارید !
مرد
مدیر عامل كه اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به
خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد 20 هزار
دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت 10 صبح با وكیلم در دفتر شما حاضر
خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی كنیم و سپس ببینیم چه كسی
برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت
10 صبح برنامه ای برایش نگذارد .
روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی كه ظاهراً وكیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت .
پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست كرد كه در صورت امكان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد .
مرد مدیر عامل كه مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به كجا ختم می شود ، با لبخندی كه بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل كرد .
وكیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل كه پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد .
پیرزن
پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم كه كاری خواهم كرد
تا مدیر عامل بزرگترین بانك كانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن
خود را از تن بیرون كند
(yashasin)
داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سال ها اماده سازی ماجرا جویی خود را اغاز کرد. ولی از انجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه باتا برود.شب بلندی های کوی را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید .همه چیز سیاه بود. اصلا دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.همان طور که از کوه بالا میرفت چند قدم مانده به قله ی کوه پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط میکرد از کوه پرت شد .در حال سقوط فقط لکه های سیاهس را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن توسط تاریکی را در خود احساس می کرد.همچنان سقوط می کرد و در ان لحظات ترس بزرگ همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش امد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است ناگهان در اوج ترس و بی وزنی احساس کردکه طناب به دور کمرش محکم شد . بدنش میان اسمان و زمین معلق بود و فقط طناب به دور کمرش محکم شد.و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نماند جز انکه فریاد بکشد خدایا کمکم کن ...
ناگهان صدای پر طنینی که از اسمان شنیده میشد جواب داد :
_ از من چه می خواهی؟؟
_ای خدا نجاتم بده
_واقعا تو باور داری که من میتوانم تو را نجات بدهم؟
_البته که باور دارم
_اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن...
یک لحظه سکوت شد
و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بجسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.
بدنش از یک طناب اویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود...
و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت .
و شما ؟؟چقدر به طنابتان وابسته اید ؟ ایا حاضرید ان را رها کنید ؟در مورد خدا یک چیز را فراموش نکنید هرگز نباید بگویید که او شما را فراموش کرده یا تنها گذاشته است .هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست.به یاد داسته باشید که او همواره شما را با دستان خود نگه داشته است