دوباره
یا حق
سیاوش
سه دوست در یک اتومبیلبه مسافرت رفته بودند و متاسفانه یک تصادف مرگبار سبب شد که هر سه در جا کشته شوند .
یک لحظه بعد روح هر سه دم دروازه بهشت بود و سن پیتر، فرشته نگهبان بهشت داشتآماده میشد که آنها را به بهشت راه دهد...
یه سوال!!؟
- الان که هر سه تادارین وارد بهشت میشین، اونجا روی زمین بدن هاتون روی برانکارد در حال تشییع شدن بهسوی قبرستان است و خانواده ها و دوستانتان در حال عزاداری در غم از دست دادنشماهستند. دوست دارین وقتی دارن کنار جنازه راه میرن در مورد شما چی بگن؟
اولیگفت: دوست دارم پشت سرم بگن که من جزو بهترین پز شکان زمان خودم بوده ام و مردبسیار خوب و عزیزی برای خانواده بودهام.
دومی گفت: دوست دارم پشت سرم بگن که منجزو بهترین معلم های زمان خودم بوده ام و توانسته ام اثر بزرگی روی آدمهای نسل بعداز خودم بگذارم.
سومی گفت:
دوست دارم بگن:
در
بیمارستانی، دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت
که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود
بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم
اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعتها با هم صحبت میکردند؛ از همسر،
خانواده، خانه، سربازی یا تعتیلاتشان با هم حرف میزدند و هر روز بعد از
ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، مینشست و تمام چیزهائی که بیرون از
پنجره میدید، برای هم اتاقیش توصیف میکرد. پنجره، رو به یک پارک بود که
دریاچه زیبائی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا میکردند و کودکان با
قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بیرون،
زیبیایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده میشد.
همانطور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف میکرد، هم اتاقیش جشمانش
را میبست و این مناظر را در ذهن خود مجسم میکرد و روحی تازه میگرفت.
روزها و هفتهها سپری شد. تا اینکه روزی مرد کناز پنجره از دنیا رفت و
مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار
ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این
کار را با رضایت انجام داد. مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت
پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره
میتوانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب، با یک
دیوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر
دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف میکرده است. پرستار پاسخ داد:
ولی آن مرد کاملا نابینا بود!
(yashasin)
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود .چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.
او برروی یک صندلی دستهدارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند.
وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمیداشت، آن مرد هم همین کار را میکرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پرروئی میخواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکوئیتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...
در صورتی که خودش آن موقع که فکر میکرد آن مرد دارد از بیسکوئیتهایش میخورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرتخواهی نبود.
- چهار چیز است که نمیتوان آنها را بازگرداند...
استادی
درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان
پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟
شاگردان جواب دادند 50 گرم
، 100 گرم ، 150 گرم ........ استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا' وزنش
چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه
دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟
....
(yashasin)
یک
مرد جوان در جلسه روز چهارشنبه مدرسه کتاب مقدس شرکت کرده بود. شبان در مورد گوش
شنوا داشتن و اطاعت کردن از خدا صحبت می کرد. آن مرد جوان متعجب از خود پرسید:
" آیا هنوز خدا با مردم حرف میزند؟ "
بعد
از جلسه با یکسری از دوستانش برای خوردن قهوه و کیک بیرون رفتند و در آنجا با هم
در مورد این پیغام گفتگو کردند. خیلی ها می گفتند که چگونه خدا آنها را در زندگیشان
هدایت کرده است.
حدود
ساعت ده آن مرد جوان با اتومبیل خود به طرف خانه حرکت می کند. همانطور که در ماشین
نشته شروع به دعا کردن می کند: " خدایا اگر تو هنوز با مردم حرف میزنی لطفاً
با من نیز حرف بزن.
در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود.
از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند.
(yashasin)