غافلیم از خواست خدا !!!!
آخرای فصل پاییز ،یه درخت پیر و تنها
تنها برگی روی شاخه اش، مونده بود میونه برگها
یه شبی درخت به برگ گفت کاش بمونی در کنارم
آخه من میون برگها، فقط تنها تو را دارم
وقتی برگ درخت و می دید داره از غصه میمیره
با خدا رازو نیاز کرد ، اونو از درخت نگیره
با دلی خورد و شکسته گفت نذار از اون جدا شم
ای خدا کاری بکن که ،تا بهار همین جا باشم
برگ تو خلوت شبونه، از دلش با خدا می گفت
غافل از این که یه گوشه، باد همه حرفاشو می شنفت
باد اومد، با خنده ای گفت: اخه این حرفا کدوم !
با هجوم من رو شاخه، عمر هردوتون تمومه !
یه دفعه باد خیلی خشمگین، با یه قدرتی فراوون
سیلی زد به برگ و شاخه، تا بگیره از درخت جون
ولی برگ مثل یه کوهی، به درخت چسبید و چسبید
تا که باد رفت پیش بارون بارونم قصه رو فهمید
بارون گفت با رعد و برقم، می سوزونمش تا ریشه
تا که آثاری نمونه دیگه از درخت و بیشه
ولی بارونم مثل باد توی این بازی شکست خورد
به جای رسید که بارون، آرزوش این بود که میمرد
برگ نیفتاد و نیفتاد آخه این خواسته خدا بود
هر کی زندگیش و باخته، دلش از خـــــــــــــــــدا جدا بود
(yashasin)
تنها برگی روی شاخه اش، مونده بود میونه برگها
یه شبی درخت به برگ گفت کاش بمونی در کنارم
آخه من میون برگها، فقط تنها تو را دارم
وقتی برگ درخت و می دید داره از غصه میمیره
با خدا رازو نیاز کرد ، اونو از درخت نگیره
با دلی خورد و شکسته گفت نذار از اون جدا شم
ای خدا کاری بکن که ،تا بهار همین جا باشم
برگ تو خلوت شبونه، از دلش با خدا می گفت
غافل از این که یه گوشه، باد همه حرفاشو می شنفت
باد اومد، با خنده ای گفت: اخه این حرفا کدوم !
با هجوم من رو شاخه، عمر هردوتون تمومه !
یه دفعه باد خیلی خشمگین، با یه قدرتی فراوون
سیلی زد به برگ و شاخه، تا بگیره از درخت جون
ولی برگ مثل یه کوهی، به درخت چسبید و چسبید
تا که باد رفت پیش بارون بارونم قصه رو فهمید
بارون گفت با رعد و برقم، می سوزونمش تا ریشه
تا که آثاری نمونه دیگه از درخت و بیشه
ولی بارونم مثل باد توی این بازی شکست خورد
به جای رسید که بارون، آرزوش این بود که میمرد
برگ نیفتاد و نیفتاد آخه این خواسته خدا بود
هر کی زندگیش و باخته، دلش از خـــــــــــــــــدا جدا بود
(yashasin)
+ نوشته شده در سه شنبه چهاردهم آبان ۱۳۸۷ ساعت 15:31 توسط دانشجویان دانشگاه آزاد
|